پرده بردار ز رخسار که دیدن داری
سربرآور ز گریبان که دمیدن داری
منت خشک چرا می کشی از آب حیات؟
تو که قدرت به لب خویش مکیدن داری
چشم بد دور ز مژگان شکار اندازت
که بر آهوی حرم حق تپیدن داری
می چکد گر چه طراوت ز تو چون سروبهشت
قامتی تشنه آغوش کشیدن داری
فکر تسخیر تو چون در دل عاشق گذرد؟
که در آیینه ز خود فکر رمیدن داری
می کنم رحم به دلسوختگان ای لب یار
گر بدانی که چه مقدار مکیدن داری
صائب این پنبه آسودگی از گوش برآر
اگر از ما هوس ناله شنیدن داری