قطره را بحر نماید سفر یکرنگی
ذره خورشید شود از اثر یکرنگی
از میان گل و خاشاک دویی برخیزد
چمن افروز شود چون شرر یکرنگی
چون دو آیینه صافند که حیران همند
هر دو عالم ز فروغ گهر یکرنگی
جبهه صاف من و داغ دورنگی هیهات
خبر از رنگ ندارم به سر یکرنگی
پخته از حوصله شاخ برون می آید
رگ خامی نبود در ثمر یکرنگی
بحر هر روز به صد رنگ اگر جلوه کند
حد موج است ببندد کمر یکرنگی
چشم یکرنگی ازین چرخ دغا بازمدار
نیست در نه صدف او گهر یکرنگی
صائب از هم نکند تفرقه لطف و عتاب
گل و خارست یکی در نظر یکرنگی