بی تأمل بر بساط پاکبازان پا منه
تا نشویی دست از جان پای در دریا منه
قسمت صیاد از صید حرم دل خوردن است
امن می خواهی، ز حد خویش بیرون پا منه
چون نداری ترجمانی همچو عیسی در کنار
مهر خاموشی چو مریم بر لب گویا منه
گوشه گیری در میان خلق تنها بودن است
بر دل خود بار کوه قاف چون عنقا منه
بر سبکروحان گران گردیدن از انصاف نیست
برنداری باری از دل، بار بر دلها منه
چاه خس پوشی است در هر گام این وحشت سرا
بی عصا زنهار در صحرای امکان پا منه
گوشه گیر از خلق چون آیینه ات بی زنگ شد
خرمن خود را چو کردی پاک در صحرا منه
آه سرد ناامیدی می کند کار خزان
چوب منع ای باغبان در پیش راه ما منه
می شود بر زود سیریها گواه پا بجا
وقت رفتن میهمان را کفش پیش پا منه
بالش خار است سر از خواب چون سنگین شود
زیر سر چون تن پرستان بالش خارا منه
شهپر پروانه نتواند نقاب شمع شد
پرده بر رخسار خود ای آتشین سیما منه
نسخه داغی به دست آر از دل پرشور ما
دل به داغ بی نمک چون لاله حمرا منه
از تواضع های رسمی می کنندت سنگسار
تا میسر می شود از خانه بیرون پا منه
دیده را از خون دل مگذار صائب بی نصیب
آنچه می باید به ساغر ریخت در مینا منه