نظر به زلف و خط آن بهشت سیما کن
شکسته قلم صنع را تماشا کن
مشو غبار دل خلق چون کتابت خشک
به اهل عشق در ایام خط مدارا کن
پیاله از قدح لاله می توان کردن
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
نمی توان دل صد چاک را به سوزن دوخت
علاج رخنه دل را به درد صهبا کن
مشو مقید همراه اگر چه توفیق است
سفر جریده ازین خاکدان چو عیسی کن
مس از معامله کیمیا زیان نکند
وجود ناقص خود را به هیچ سودا کن
خلاف نفس کلید در بهشت بود
به هر چه نفس تولا کند تبرا کن
جمال یوسفی از کلک صنع می ریزد
همین تو دیده یوسف شناس پیدا کن
به کوه صبر توان جان و موج حادثه برد
برای کشتی خود لنگری مهیا کن
نهنگ عشق به هر چشمه ای نمی گنجد
ز کاوکاو دل خویش را چو دریا کن
بهانه جوست حیا در نقاب پوشیدن
به احتیاط به رخسار او نظر وا کن
خمار و نشأه ز یک چشمه آب می نوشند
به درد و صاف جهان سینه را مصفا کن
نمی توان به قدم قطع آسمان ها کرد
ز شوق، بال و پری چون نسیم پیدا کن
حریف آبله دل نمی شوی صائب
ز تنگنای صدف روی خود به دریا کن