پاک کن از لوح جهان زنگ من
تا برهد عشق تو از ننگ من
چند شود جامه بیرنگ دل
چون پر طاوس ز نیرنگ من؟
گر چه لبم نامه سربسته ای است
نامه واکرده بود رنگ من
گردش چشمت به فلاخن گذاشت
عقل من و دانش و فرهنگ من
نیست رهایی سر زلف ترا
گر به فلک می روی، از چنگ من
گنج چراغ دل ویرانه شد
راه مگردان ز دل تنگ من
مهره گهواره اطفال کرد
شوخی او عقل گرانسنگ من
دیده من کان بدخشان شده است
از رخت ای ساقی گلرنگ من
ناله من چون نبود پایدار؟
کوه غم اوست هم آهنگ من
چاشنی صلح دهد در مذاق
جنگ تو ای دلبر خوش جنگ من
آن غزل مولوی است این که گفت
پیشترآ ای صنمم شنگ من