ز من شکیب به قدر دل فگار بجو
به من دلی بنما بعد ازان قرار بجو
مرا به مرگ ز کوی تو پای رفتن نیست
غبار من به سر راه انتظار بجو
شکستگی طلبم، از میان اگر بروم
مرا به سلسله زلف آن نگار بجو
گهرفشانی ابر سیاه مشهورست
مراد در دل شب ای سیاه کار بجو
چو دور من بسر آید ز گردش دوران
مرا به حلقه آن چشم پرخمار بجو
دلی که داشتی ای جان شده است هر جایی
دل دگر ز برای تن فگار بجو
نکرده گریه تمنای بخت سبز مکن
بریز دانه خود در زمین، بهار بجو
به امتحان بکش از ریگ روغن بادام
دگر مروت ازین اهل روزگار بجو
چه ذره بی سرو پا شو درین جهان صائب
دگر به حضرت خورشید عشق بار بجو