برخوری زان لب میگون که ز اندیشه او
مست شد عالم و مهرست همان شیشه او
بیستون خانه زنبور شود از فرهاد
کند اگر از دل شیرین نشود تیشه او
از فلک چشم مدارید درستی زنهار
که فتاده است ز طاق دل ما شیشه او
هر که را فکر سر زلف تو بر هم پیچید
شد پریخانه چین خلوت اندیشه او
رخنه در بیضه فولاد کند چون جوهر
دانه ء خال تو کز دام بود ریشه او
دل هر کس هدف ناوک بیداد تو شد
برق بیرون نتواند رود از بیشه او
مرو از راه به دلجویی خالش صائب
که جگرخواری عشاق بود پیشه او