خوش است مشق قناعت ز بوریا کردن
به خواب، مخمل بی درد را رها کردن
درین ریاض، سرانجام بال پروازست
چو غنچه پیرهن خویش را قبا کردن
چه عقده وا کند از دل جهان پست مرا؟
گره به ناخن پا مشکل است وا کردن
به کیش راه شناسان، نرفتن است صواب
به آن رهی که توان روی بر قفا کردن
در آن مقام که دریا کف آورد بر لب
سبکسری است تظلم به ناخدا کردن
به تخته پاره تسلیم خویش را برسان
که مشکل است درین بحر آشنا کردن
چنین که گرد علایق تراست دامنگیر
سفر ز خود نتوانی به هیچ جا کردن
چنان به خانه فرو رفته ای که ممکن نیست
ترا ز خانه خود چون کمان جدا کردن
ز قید محکم هستی کجا برون آیی؟
ترا که بند قبا مشکل است وا کردن
نمی توان ز دل من کشید پیکان را
که مشکل است دو دل را ز هم جدا کردن
وبال توست درین گلخن آنچه خواهی کرد
به غیر آینه خویش با صفا کردن
خوشم به سوختگی ها که کرده است مرا
چو تخم سوخته فارغ ز آسیا کردن
به جوی شیر توجه نمی کند عاشق
به استخوان نتوان صید این هما کردن
نظر به سرمه مردم سیه مکن صائب
به گریه تا بتوان دیده را جلا کردن