بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه زانوی من
بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را
بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من
سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شیشه می می کشد قد در کنار جوی من
بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار
رفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من