چو غنچه نیست نهان از کسی دفینه ی ما
کف گشاده بود همچو گل خزینه ی ما
به هر کجا که به سنگی رسید، همچون موج
بغل گشاده دود سویش آبگینه ی ما
شدیم خاک و فلک را چو شیشه ی ساعت
برون نمی رود از دل غبار کینه ی ما
چهار موجه بود یک رباعی مشهور
که بحر یاد گرفته ست از سفینه ی ما!
ز بس نرفت برون هر که جا گرفت درو
بود چو صفحه ی تصویر، لوح سینه ی ما
چون این در آینه صورت پذیر نیست سلیم
زمانه کیست که پیدا کند قرینه ی ما؟