از فروغ چهره، گلخن را چو گلشن می کند
از نگاه گرم، شمع کشته روشن می کند
گر به دامانم غباری نیست از خاک رهش
این همه گرمی چرا اشکم به دامن می کند
حسن او از گریه ی من دارد این رونق، که آب
در چراغ لاله و گل، کار روغن می کند
از خزان گل غافل افتاده ست، چون ابر بهار
من برو می گریم و او خنده بر من می کند
شیشه ام از بس که با سنگ است سرگرم نیاز
سجده پنداری به پیش بت برهمن می کند
نیست جز آهستگی با تیزمغزان چاره ای
رشته ی هموار، جا در چشم سوزن می کند
دشمن خود را نمی خواهیم سرگردان سلیم
شیشه ی ما گریه بر سنگ فلاخن می کند