به عشق، کار جز از دست من نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید