نماند باده و آن تندخو نمی آید
بهار آمد و گل رفت و او نمی آید
خمار همچو منی را شکستن آسان نیست
کجاست خم که ز دست سبو نمی آید
چه سود جلوه ی خوبان، که از حجاب مرا
نظر بر آینه کردن ز رو نمی آید
چو فاخته نکنم یاد ناله ای هرگز
که موج سرمه ز دل تا گلو نمی آید
ز شوخ چشمی گل های این چمن، بلبل
ز بس که تر شده، پرواز ازو نمی آید
سلیم مشکل اگر افتدم گذر به وطن
به سوی چشمه دگر آب جو نمی آید