خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید