چه ذوق در شب وصل از نظاره ی صبح است؟
که همچو غنچه دلم پاره پاره ی صبح است
شب وصالی اگر روز کرده ای، دانی
که آفتاب قیامت ستاره ی صبح است
به ماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشد
چو شمع، کوس رحیلش نقاره ی صبح است
فسون وصل به دل ناله را دلیر کند
به شمع شوخی باد از اشاره ی صبح است
ز بیم او نتواند سفید شد هرگز
به حیرتم که شب من چه کاره ی صبح است
بود به ماتم ما آسمان، ولیک چه سود
چراغ را ز گریبان پاره ی صبح است؟
گرفتم آنکه جوان هم شوی پس از پیری
چه اعتبار به عمر دوباره ی صبح است؟
سلیم هیکل شب شد ز هجر او، ورنه
سرشک من گهر گوشواره ی صبح است