خضر از لب تشنگان روی آتشناک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست