صبرم از درد تو تکلیف مداوا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند