فصل گل روی تو جوان ساخت جهانرا
حسن تو ازین باغ برون کرد خزانرا
بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میانرا
بر سبزه نوخیز خطت می نگرد زلف
زآنسان که بحسرت نگرد پیر جوانرا
مژگان تو خنجر برخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمانرا
از بسکه درین بادیه ام راهبری نیست
خضر ره خود می شمرم ریگ روانرا
خاموشی پروانه کند کار خود آخر
ای شمع بیندیش و نگهدار زبانرا
چشمان تو ترک دل عاشق نتواند
با شیشه گران کار بود باده کشانرا
پیش که برم شکوه کلیم از ستم دوست
از مه نستاند چو کسی داد کتانرا