باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن
این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن
در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است
وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن
از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ
چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن
گر چه می گویند نیکوئی کن و بفکن در آب
حیف باشد خاکپایش را بچشم تر زدن
کم خریداری برای ما هنر باشد نه عیب
کی توان بهر کسادی طعنه بر گوهر زدن
دعوی فهمیدگی دارد گواهان، زان یکیست
نزد مردم لاف از فهمیدگی کمتر زدن
ایکه دلگیر از حیاتی یاد از پروانه گیر
از ملال زندگانی سینه بر خنجر زدن
رنج و راحت را تلافی از عقب بچون می رسد
خار غم در پا شکستن به که گل بر سر زدن
دستهایم چون فلاخن هر دو بی سرپنجه شد
از تأسف تا بکی بتوان بیکدیگر زدن
آنکه حرف از بیم بدنامی نزد با ما کلیم
نیکنامی باشدش با مدعی ساغر زدن