قربان آن بناگوش، وان برق گوشواره
با هم چه خوش نمایند آن صبح و این ستاره
مائیم و کهنه دلقی دلگیر از دو عالم
سر چون جرس کشیده در جیب پاره پاره
چون کار رفت از دست، گیرد سپهر دستت
دریا غریق مرده، افکنده بر کناره
روز از برم چو رفتی شب آمدی بخوابم
اینست اگر کسی را، عمری بود دوباره
روشندلان ندارند دلبستگی بفرزند
بر شعله سهل باشد مهجوری شراره
آن نشئه ایکه بخشد بگذشتن از دو عالم
در کیش میکشان چیست یک مستی گذاره
با چرخ سرفرازی نتوان ز پیش بردن
جائیکه سقف پست است نتوان شدن سواره
همچون کلیم دیگر یک نامشخصی کو
آگاه و مست غفلت پر شغل و هیچکاره