برتر از خورشید شد کار سخن
شب ندارد روز بازار سخن
نارسائیهای انداز همه
از بلندیهای دیوار سخن
عرش کرسی می نهد در زیر پای
تا گلی چیند ز گلزار سخن
منکر هر ملت و مذهب که هست
برنمی خیزد بانکار سخن
بهر بازوی هنر ننوشته اند
هیچ تعویذی چو طومار سخن
چون قلم از خویش سرها بر تراش
سربسی خواهد سر و کار سخن
غیر یارانیکه مضمون می برند
کس نمی بینم خریدار سخن
میرزای ما جلال الدین بسست
از سخن سنجان طلبکار سخن
راستی طبعش استاد منست
کج نهم بر فرق دستار سخن
غرق بحر حیرتم دائم کلیم
گرچه با این قدر و مقدار سخن