خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم