تا نفرسود است پا، بیراهه پیما می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم