بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجه آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشترست حرص می زند تنگ شراب را
بسکه زتیره روز من دهر گرفته تیرگی
شب پره تنگ در بغل می کند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بسکه زبرق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه می کند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بسکه زننگ بخت من گشته بطبعها گران
منع برادری کند مرگ زعار خواب را
دم بشماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آنزمان ناله بیحساب را
سلسله تا به سلسله، موی بموی تا میان
دست بدست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه بحال دل کلیم اینهمه از چه می کنی
اشگ مریز اینقدر شور مکن کباب را