آهم ز سرکشی بتلاش اثر نرفت
هر جا ندید روی دل آنجا دگر نرفت
چون یافت اینکه شربتش از خون عاشقست
بیمار چشم تو که طبیبش بسر نرفت
با آنکه در رهت ز دو عالم گذشته ایم
یک گام آشنائی ما پیشتر نرفت
جز خون دل که رنگ حنا داشت از وفا
دیگر چه داشتم که ز دستم بدر نرفت
بگریخت بخت و روشنی از دیده رخت بست
بیروی تو چها که ازین چشم تر نرفت
خود را به پیچ و تاب هزار آرزو نداد
آسوده آنکه از پی تاب کمر نرفت
دیگر بخواب، تشنه چه بیند بغیر آب
مردیم و شوق تیغ تو ما را ز سر نرفت
شعر بلند را چه غم از کاو کاو دخل
آب گهر بسفته شدن از گهر نرفت
از آستین خامه والای من کلیم
یکبار دست خواهش معنی بدر نرفت