فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد