در زنگبار خاطر من کار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند