خوبان که روی بر من بیدل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند