نهد مرهم بزخم شانه جعد زلف غمخوارش
برد زنگ از دل آئینه آب و رنگ رخسارش
از آن مژگان او دست دعا بر آسمان دارد
که دائم از خدا خواهد شفای چشم بیمارش
اگر بلبل هزاران نغمه های دلگشا آرد
نخواهد گل شکفتن تا نبیند طرف دستارش
بسی می نالم و یاری ز بخت خود نمی بینم
چو بیماریکه در خوابگران باشد پرستارش
نه از باد صبا دارد سر زلفش پریشانی
زحرص دلبری با هم نمی سازند هر تارش
مژه خنجر گذارست و نگه مرهم خروش ایدل
ببین چشمش باین هستی چه هشیارست در کارش
مهیای خرابی آنچنان ویرانه ای دارم
که سایه می گریزد همچو برق از زیر دیوارش
بهارست و بحسرت می کنم دل از گلستانی
که نتوان رشته جانرا برید از سوزن خارش
کلیم از ضعف منت از مسیحا برنمی دارد
بکنج بیکسی بهتر که بگذاریم بیمارش