دل بجذب خواری خود جور دشمن می کشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن می کشد
نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره اش
سالک راه طلب کی پا بدامن می کشد
تا لبم را بسته شرم عشق می سوزم ز رشک
هر کجا بینم که دودی سرز روزن می کشد
از مغیلان کار سوزن گیر در راه طلب
نیست سالک آنکه خار از پا بسوزن می کشد
کشته ما را اگر ننواخت برق حادثات
نیست غافل انتظار وقت خرمن می کشد
در بیابان طلب تشنگی بر دم بخاک
از مزار من چراغ مرده روغن می کشد
گر بهجران شادمانم از امید وصل اوست
در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می کشد
بخت ما هر جا که بزم عشرتی سامان کند
شیشه راه سنگ می بیند چو گردن می کشد
در کنار خویشتن پروردمش عمری کلیم
اشک کم فرصت که لشکر بر سر من می کشد