گاهی از خاک درت مرهم بزخم ما به بند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا به بند
حفظ بی برگی به از سامان کن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را به بند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یکجرعه ما را رنگ بر سیما به بند
در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد بدام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا به بند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته گل از رگ جانها به بند
حرف را با صرفه میگو تا کدورت ناورد
باده گر خواهی که صاف آید سر مینا به بند
تار زلفت را بصید دیگری ضایع مکن
هر چه می ماند ز بال ما بپای ما به بند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینم کلیم
پند من بشنو بزلف او ره سودا به بند