سر ببستان چو دهد جلوه یغمائی را
اول از سرو کند جامه رعنائی را
پای سعیم شده از خار رهت پوشیده
چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را
زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد
سایه هم تلخ بمن عشرت تنهائی را
ما زگیرائی مژگان تو پابرجائیم
ورنه اول نگهت برده توانائی را
چشم جمعیت ازو دور که خوش می سازد
فکر زلف تو دماغ من سودائی را
خاکپای تو قدم گر نگذارد بمیان
که بهم صلح دهد دیده و بینائی را
لحظه ای خسته مژگان و دمی بسته زلف
خوش رها کرده کلیم این دل هرجائی را