یکرنگم و در کوی دو رنگیم وطن نیست
سیلم که مدارا بکسی شیوه من نیست
افتادن دیوار کهن، نوشدن اوست
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست
خوبان نپسندند حق صحبت دیرین
نظاره فریبست مطاعی که کهن نیست
جام تهی و برگ خزان دیده نماید
روزیکه ز رخسار تو آئینه چمن نیست
هم طالع اشعار بلندیم به گیتی
ما را هنری بهتر از آواره شدن نیست
مستغنیم از ننگ خورش زانکه درین بزم
چون شیشه مرادست هوس وقف دهن نیست
موجم که سفر از وطنم دور نسازد
آوارگیم باعث دوری ز وطن نیست
دخل کج این شعر شناسان زمانه
گر زلف شود لایق رخسار سخن نیست
مخصوص کلیم است سیه بختی جاوید
این ابر بفرق دگری سایه فکن نیست