دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را