دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد
قیمت چه داند لشکری جنس بغارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن
ای شیخ تا پیدا کنی سررشته گم کرده را
گر جان بجانان نسپرم دل بسته آن نیستم
نتوان بدست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو
دین بدنیا داده را ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
دوران بیک زخم جفا کی از سر ما واشود
صیاد از پی می رود نخجیر ناوک خورده را
آخر بجان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن
تا کی بدل واپس برد حرف بلب آورده را