نمی بیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
بچشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آنرا که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
بناصح طره او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را