ز تیغش چاک شد دل چون نهان سازم غم او را
گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را
سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم
که سیلاب بهاری تر نمی سازد لب جو را
سخن در هر زبان بیزحمت تعلیم می گوید
اگر طوطی ببیند یکره آن چشم سخنگو را
بکنج گلخنم، نه بستری باشد، نه بالینی
چو خاکستر باخگر میهنم پیوسته پهلو را
ز رسوائی بعالم عیب من شد فاش و آسودم
که دیگر در حق من هیچ حرفی نیست بدگو را
نروید سبزه از هر جا نمکزاریست، حیرانم
که خط چون سبز و خرم میکند لعل لب او را
بزاری کام دل حاصل توان کردن کلیم، اما
مقید همچو بلبل گر شوی یار تنک رو را