جنون به مستی و هشیاری آزمود مرا
ز بسکه محو تو بودم ز خود ربود مرا
برای خاطر او قبله گاه دل شده ام
اگر دچار شود می کند سجود مرا
گداخت شکوه ی رنگ و به پیش چاره گران
به آشنا سخنی دسترس نبود مرا
غلام همت آزادی گرفتاری
دری ز خنده گل در قفس گشود مرا
سپند عربده گردم گل است نام خدا
دلی که سخت تر از سنگ می نمود مرا
ز سوختن غرضم پر فشانی دگر است
به رنگ شعله مدان صید دام و دود مرا
به صلب خست ارباب روزگار گریخت
ز روی خویش خجل دید بسکه جود مرا
گهر به دامن مشت غبار می کردند
در آن دیار که دست و دلی نبود مرا
دل است حلقه ی زنجیر پیچ و تابم اسیر
چه قدر ها که ز دیوانگی فزود مرا