شعله پر ریزد به صید خاطر ناشاد من
پر لبی تبخاله دارد از مبارکباد من
در دل از شوخی خیالش هم نمی گیرد قرار
دارد افسونی که هر دم می رود از یاد من
بیستون گر معدن الماس باشد باک نیست
تیشه از لخت جگر دارد به کف فرهاد من
زور بازوی رسا دارد به افسونش چه کار
دام را در خاک پنهان کی کند صیاد من
گرد کلفت توتیا گردیده در چشمم اسیر
تا خرابی کرد تعمیر دل آباد من