دیده خاک راه جولان تو بودی کاشکی
حیرتی هر دم به حیرت می فزودی کاشکی
بلبل و پروانه نرد جانسپاری باختند
نیم جانی داشتم می آزمودی کاشکی
صبح در بزم تو می سوزد سپند آفتاب
سینه صافم ز دل می سوخت عودی کاشکی
علمی را سوختن بخشید اکسیر وفا
آتش سودای ما می داشت دودی کاشکی
چاکهای سینه ام درها به روی دل گشود
خاطرم از خنده های گل گشودی کاشکی
ساغر می در کفت آیینه گیتی نماست
پاره ای احوال ما را هم نمودی کاشکی