چشم است و نور دیده خیالت در آینه
حور است و باغ خلد وصالت در آینه
نظاره نقشبند پریخانه گشته است
تا دیده جلوه خط و خالت در آینه
طوطی نگشتی آینه گر آه از این شعور
یک عمر سوده شد پر و بالت در آینه
غافل شدی ز حیرت و رفتی ز یاد خویش
با چشم خود چه بود جدالت در آینه
پیمانه گیر و سیر چمن کن که صبحدم
بر روی خویش واشده فالت در آینه