بزم حیرت را چراغ از دیده ما روشن است
آنچنان کز اشک مجنون چشم صحرا روشن است
ناخدا داند که طوفان است او را سرنوشت
گر سوادش از خط یک موج دریا روشن است؟
بسکه ذوق دیدنت داریم بعد از سوختن
دیده آیینه هم از صحبت ما روشن است
بازوی فرهاد را نازم که شد خاک و هنوز
از شرار تیشه او چشم خارا روشن است