نه تنها صبر با کم آرزوی بیش نگذارد
چو کامل شد جنون دل را به جای خویش نگذارد
ز آتش یک نفس تا مانده سامان شرر دارد
دلم را سرنوشت سوختن درویش نگذارد
چه رنگین صرفه ها بردند خلق از مردم آزاری
نرنجاند گزیدن خاطری پا پیش نگذارد؟
محبت خون دلی گم کردنی گم کردنی دارد
سری بی داغ سودا سینه ای بی ریش نگذارد؟
چو وابینی بود هر خار گلشن هر شرر گلخن
قناعت هیچ کس را در جهان درویش نگذارد
نداری اعتمادی بر دل ما امتحان بهتر
مگو تاراج عشقت خویش را درویش نگذارد؟
که می دارد نگه دیوانه صحرایی ما را
اگر سودای زنجیر تو پایی پیش نگذارد
اسیر از جاده زنجیر چشم حیرتی دارم
که شوقم را به راه عقل دور اندیش نگذارد