شکفتن در ریاض خاطرم بیکار می ماند
گل از یاد بهارم در طلسم خار می ماند
خموشی بسکه کاهیده است مغز استخوانم را
سخن از ناتوانی بر لب اظهار می ماند
پریشان نغمه ای زان طره بر تار نفس دارم
زبان از حرف می افتد سخن از کار می ماند
نبیند چشم بد حرزی به بازوی وفا بندم
غبارم در سرکوی کسی بسیار می ماند
بهار عیش فرسایی شکار مطلب آرایی
خمار جانگداز و حسرت بسیار می ماند
نمی فهمم زبان اینقدر افسانه پیرایی
گره در خاطر تسبیح یا زنار می ماند
اسیر از دودمان من چراغ شعله روشن شد
در آتش گر نباشم سوختن بیکار می ماند