مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس