نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش