کو فرصتی که شکوه ندانسته سر کنم
جان را کنم نثار و سخن مختصر کنم
خوی صبا گرفته دلم از هوای دام
کو آشیان کجاست که زیر و زبر کنم
یک مو نمانده بر تن من بی خیال دوست
شمشیر اگر کشد به چه رو ترک سر کنم
بینا دلی کجاست که در بزم او چو شمع
گاهی ز جیب تیره دلی سر به در کنم
در حیرتم که با نظر تنگ روزگار
گر خاک راه خلق شوم چون به سرکنم
کو طاقتی که از سرکویت چو بگذرم
غافل کنم تو را و به سویت نظر کنم
آیینه داغ می شود از رشک من اسیر
روشن ز خط او چو سواد نظر کنم