چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم