اگر بیهوده گردم شهر از صحرا نمی دانم
اگر ساغر پرستم قطره از دریا نمی دانم
سراپا پاسبان خویش بودم جلوه ای دیدم
چه کرد آیا نمی دانم که سر از پا نمی دانم
به جای خنده می گریم ز شوق گریه می خندم
هنوز از ساده لوحی خویش را رسوا نمی دانم
غریبم کشور دیرآشنایی را نگاهی کن
تغافل گو برنجد خوی استغنا نمی دانم