رشک حسنت خار در پیراهن گل می کند
طره ات آشفتگی را دام سنبل می کند
می کنی مستانه سیر باغ و می سوزم ز رشک
سایه هر برگ را شوق بلبل می کند
بسکه از چشم سیاهش دیده ام بیگانگی
می کند گر لطف پندارم تغافل می کند
شعله بر خاشاک چون افتد شود خود بیقرار
عشق بیتاب است اگر عاشق تحمل می کند
طفل مکتبخانه ناز است چشم او اسیر
خامه مژگان به کف مشق تغافل می کند